دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 25 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

یه پنجشنبه ی عالی

سلام همگی خوبین مامانا؟نی نی ناز من در چه حاله؟فداتشم قندعسلم ... مامانی این ماه یه ماه جدید هستش برای من و بابایی برای اوردن شما به این دنیا باباتم قربونش برم امروز همینطوری همش خندیده و شیطنت کرده از دیروز سرمو برده بس که گفته دلم برات تنگ شده خلاصه من امروز صبح 9 با زنگ تلفن مهربان همسربیدارشدم بعد با مامان جان صحبت کردم و حال داداشیم و جویا شدم و خوشحال شدم ازاینکه همه چی روبه راه بود...بعد خونه رو جم و جورکردم و رفتم یه دوش حسابی گرفتم و اومدم بیرون....دیدم شوشو اس ام اس داده که یه ساعته میرسه خونه نهارشو میخوره وبعد میره شرکت...وای که چقد خوشحال شدم زود برنج خیس کردم و لوبیاپلو اماده کردم برای نهار...قربونش برم درست سرموقع رسیدخو...
7 آذر 1392

جاری نامهربون

سلام نی نی ملوسم نازنینم همه کسم نمیدونم این روزا چرا اصلا حس نوشتن ندارم اما  نمیشه که ننوشت من این روزا یکم درگیرم و گرفتار... دیروز بابایی رفته بود سقز و شبم که موند بانه و امروز اومد البته ساعت 8اینااومد خونه ی باباایرج دیروز خاله اینا از مشهد اومدن و ماهم بازن دایی و دایی و مامانی رفتیم خونه خاله دیدنشون...بابایی دوس نداشت برم میگفت بمون باهم میریم...هیچوقت نه نمیاوردها اما چون یکی دوتا چک از مشتریا داشت با من لج میکرد خلاصه اجازه داد و رفتیم...سرظهری هم عمه لیلا زنگ زدو گفت برای شام بریم...اما اونا که میدونن بابایی گاهی شبانیس اگه خیلی دلشون میخواست ماهم توجمع خانوادگیشون باشیم از قبل باما هماهنگ میشدن نه اینکه همه رو دعوت ...
6 آذر 1392

اومد.......اومد......اومد

ســــــلام مامانی خوبی عزیزدلم؟خوب منو سرکار گذاشتیا کوچولو...دلم برای داشتنت تنگه عزیزدلم...باز امروز مث سابق شدم و دلم همش تورو میخواد...ازدیروز دلکه بینی داشتم حتی دیشب خواب هم دیدم که پ شدم و خلاصه امروزم تعبیرشدو واقعا درد دارم...الان دوماه بود که خبری از پ نبود...اگه امروز روز اول  باشه باید از فردا نه از پسفردا دومین قرصمو شروع کنم بخورم و... خداجونم منم نی نی میخوام چقد تظاهر کنم که حالا که نی نی نمیاد منم ناراحت نیستم...شوشوم برگشته بهم میگه الناز تو دیگه به فکر نی نی نیستی و میخوای که لاغر کنی....دیروز برگشته بهم میگه خانمی وقتی حالمه شدی برات همش ماهی میدم بخوری بخاطر فسفرش...به میدم بخوری بخاطر نمیدونم چی....خدایا ماهم ...
3 آذر 1392

خواب عمه لیلا

سلام نفس مامان کوچولوی خوشکلم  همیشه به یادتم اون روز بعد مراسم اومدیم خونه مامان جون و تاشب کلی با عمه لیلا و مامان جون زینب حرفیدیم لحظات خوبی بود...قرار شد فرداش مامان جون بره شهرستان چهلم یکی از اقوام شرکت کنه...من به عمه لیلا که شوهرش اینجا نبود و قرار بود بمونه خونه ی مامان بزرگ گفتم اگه تنهاهستی ازصبح بیاخونه ی ما...اونم قبول کرد...من بخاطرهمین قرارمو با زن دایی الناز کنسل کردم قرار بود بریم باشگا گفتم که نمیتونم بیام...صبح ساعت 9 اینابود بیدارشدم دیدم عمه لیلاSMSداده:سلام خانمی بیدارشدی؟شب خواب دیدم بچه دارشدی منم بیمارستان بودم بچه رو برات آوردم ...خوشکل و توپول موپول بود،مبارکه.وای این پیام رو که دیدم کلی شارژشدم...م...
1 آذر 1392